پرسيدن فريدون نژاد خود را از مادر


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به وبسایت اشعار شاعران خوش امدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اشعار شاعران و آدرس poetry-s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 453
:: کل نظرات : 185

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 159
:: باردید دیروز : 26
:: بازدید هفته : 199
:: بازدید ماه : 1247
:: بازدید سال : 68719
:: بازدید کلی : 2314265

RSS

Powered By
loxblog.Com

Poetry.poets

پرسيدن فريدون نژاد خود را از مادر
دو شنبه 14 ارديبهشت 1394 ساعت 22:6 | بازدید : 5301 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

چو بگذشت از ان بر فريدون دو هشت

ز البرز كوه اندر آمد بدشت‏

بر مادر آمد پژوهيد و گفت

كه بگشاى بر من نهان از نهفت‏

بگو مر مرا تا كه بودم پدر

كيم من ز تخم كدامين گهر

چه گويم كيم بر سر انجمن

يكى دانشى داستانم بزن

فرانك بدو گفت كاى نامجوى

بگويم ترا هر چه گفتى بگوى‏

تو بشناس كز مرز ايران زمين

يكى مرد بد نام او آبتين‏

ز تخم كيان بود و بيدار بود

خردمند و گرد و بى‏آزار بود

ز طهمورث گرد بودش نژاد

پدر بر پدر بر همى داشت ياد

پدر بد ترا و مرا نيك شوى

نبد روز روشن مرا جز بدوى‏

چنان بد كه ضحاك جادو پرست

از ايران بجان تو يازيد دست‏

از و من نهانت همى داشتم

چه مايه ببد روز بگذاشتم‏

پدرت آن گرانمايه مرد جوان

فدى كرده پيش تو روشن روان‏

ابر كتف ضحاك جادو دو مار

برست و بر آورد از ايران دمار

سر بابت از مغز پرداختند

همان اژدها را خورش ساختند

سرانجام رفتم سوى بيشه

كه كس را نه زان بيشه انديشه‏

يكى گاو ديدم چو خرّم بهار

سراپاى نيرنگ و رنگ و نگار

نگهبان او پاى كرده بكش

نشسته ببيشه درون شاه‏فش‏

بدو دادمت روزگارى دراز

همى پروريدت ببر بر بناز

ز پستان آن گاو طاووس رنگ

بر افراختى چون دلاور پلنگ‏

سرانجام زان گاو و آن مرغزار

يكايك خبر شد سوى شهريار

ز بيشه ببردم ترا ناگهان

گريزنده ز ايوان و از خان و مان‏

بيامد بكشت آن گرانمايه را

چنان بى‏زبان مهربان دايه را

و ز ايوان ما تا بخورشيد خاك

بر آورد و كرد آن بلندى مغاك‏

فريدون چو بشنيد بگشاد گوش

ز گفتار مادر بر آمد بجوش‏

دلش گشت پر درد و سر پر ز كين

بابرو ز خشم اندر آورد چين‏

چنين داد پاسخ بمادر كه شير

نگردد مگر ز آزمايش دلير

كنون كردنى كرد جادو پرست

مرا برد بايد بشمشير دست‏

بپويم بفرمان يزدان پاك

بر آرم ز ايوان ضحاك خاك‏

بدو گفت مادر كه اين راى نيست

ترا با جهان سربسر پاى نيست‏

جهاندار ضحاك با تاج و گاه

ميان بسته فرمان او را سپاه‏

چو خواهد ز هر كشورى صد هزار

كمر بسته او را كند كارزار

جز اينست آيين پيوند و كين

جهان را بچشم جوانى مبين‏

كه هر كو نبيد جوانى چشيد

بگيتى جز از خويشتن را نديد

بدان مستى اندر دهد سر بباد

ترا روز جز شاد و خرّم مباد




:: موضوعات مرتبط: شاهنامه فردوسی , ,
:: برچسب‌ها: فردوسی, اشعار فردوسی, شعر, اشعار شاهنامه, شاهنامه, اشعار شاهنامه فردوسی, شاهنامه صوتی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: